واحه ای در لحظه...



انگار همین دیروز23 سالم بود و اینجا از حسم نوشتم.چند روز دیگه27 سالم میشه و من نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت فقط از فک کردن بهش دلم میگیره.

این روزها بزرگترین سرگرمی من تماشا کردن فیلم.من بهش می گم فرار کردن از خودم.اما ادم مگه تا ابد می تونه از خودش فرار کنه و خودش نبینه.هر  روز تو آینه از خودت می پرسی این منم؟ دختری که اینجاست منم؟ می گذری و میری اما حسش ته قلبت.انگار یکی با ناخن ته دلت خراش می ده.

از مدرسه و همکارهام خسته ام دلم میخواد زودتر مدرسه تموم بشه و دیگه نبینمشون.(الان که خودندم به خودم گفتم چه خشن شدم).


عارفه نوشت: این روزها آهنگ in the mood for love گوش می دم.وقتی گوشش می دم به خودم میگم مگه آدمی که این ساخته چه حسی داشته؟ چیو تجربه کرده؟واقعا آدم باید به کجا برسه که این شاهکار درست کنه؟ منکه بهش میگم دمش گرم .هر دفعه که گوشش میدم واقعا لذت میبرم.


آدمها با خودشون و زندگی هاشون چکار می کنند؟ من با زندگیم چکار کنم؟ 
سخت ترین کار تو دنیا روبرو شدن آدم با خودش، با زندگیشه، با چیزهایی که درست کرده و وای به اون روزی که بفهمه هیچ چیزی درست نکرده فقط خودش و خودش و یه هیچ کامل اطرافش درست کرده.


کسی به ما یاد نداد برای رویاهامون تلاش کنیم.کسی کنارمون نبود برای رویاهاش تلاش کنه ماهم یاد بگیریم ازش.خودمون فقط یاد گرفتیم فکر کنیم،کتاب بخونیم وحرف بزنیم.چقدر دردناک.

رویاهای ما تو کتابا بود،آرزوهامون آرزوهای شخصیت های کتاب بود.


یعنی یکی باید باشه که اینها به آدم‌یاد بده؟؟؟؟


دیروز تولدم بود.از هر وقتی معمولی تر بود؛از روزهای عادی عادی تر بود.اول به خودن گفتم آدم باید کسی داشته باشه که تولدش با عشق بهش تبریک بگه.بعد گفتم آدم باید کسی داشته باشه که لحظه های خاص براش بسازه،کسی که تو حس مهم بودن بده،خاص بودن بده.برای من‌اما همه چی عادی بود؛تبریکهای اون چند نفر هم که تبریک گفتن ته دلم جا نگرفت. 


پ.ن.من هم باید برای دیگران لحظه های خاص درست کنم و بهشون این حس رو بدم‌که خیلی مهم اند؛همون طوری که واقعا هستن.نباید این مهم بودن بذارم برای یه وقت دیگه.تقریبا همیشه این کار‌کردم.من‌همیشه اونچه که درتوانم بوده رو برای کسایی که دوست دارم‌انجام دادم.


آدم هر روز داره فکر می کنه و تصاویر مختلف توی ذهنش ثبت می کنه.من هر روز از خودم می پرسم: الان کجای زندگیم وایسادم؟چکار دارم می کنم؟ بدش دوباره شک میکنم به اینکه سوال درست پرسیدم یا نه.اینکه آدم فکر کنه همه زندگیش و آدمهایی که دوست داره رو رها کنه و بره تنها یه جای دور کمی وحشت آور؛ چون ما آدم های ادمه دادن یه کار تکراری به هر چیزی ترجیح می دیم.مثلا ترجیح می دیم تو خونه باشیمو یه کار تکراری انجام بدیم تا اینکه وارد دنیای ناشناخته بیرون بشیم.ترجیح می دهیم یه رابطه ناسالم ادامه بدیم ولی تموم نشه و ما وارد رابطه جدیدی که هیچی ازش نمی دونیم نشیم چون چیزهای جدید همیشه ترسناک به نظر می رسن آدمهای جدید ترسناک به نظر می رسن.ترجیح می دهیم شغلی که دوسش نداریم ادامه بدیم چون بیکار بودن و وارد دنیای جدید شدن ترسناک.ما آدمها به اینکه روزمرگی ها رو ادامه بدیم عادت  می کنیم و ترجیح میدیم عذاب نرسیدن به رویاهامون تحمل کنیم ولی از جای گرم و دنجی که توش هستیم بیرون نریم.آره کاری نکردن و یکجا موندن راحت ترین کار توی دنیاست.


پ.ن. یه شب خواب دیدم که یک دختر دارم .وقتی اعظم اسمش ازم پرسید گفتم هنوز اسم نداره اما توی ذهنم گفتم اسمش می ذارم نیلگون.شاید اگه یه روزی دختری داشتم اسمش گذاشتم نیلگون .


داشتم یه فیلم می دیدم ، توی فیلم دختری بود که علاقه ای به ازدواج نداشت و عاشق پسری شده بود که دوست داشت ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده.با اینکه هردوشون می دونستن با هم تفاوت دارن با هم بودن اما این قضیه آزارشون می داد.یه جایی دختره که خیلی ناراحت بود حرف خیلی جالبی زد: به پسره گفت تو آدم عادی هستی چون می خوای ازدواج کنی اما فکر می کنی من عجیبیم و مدام باید برای اینکه نمیخوام ازدواج کنم برات توجیه و بهونه بیارم اما تو ومی نمبینی بخوای اینکار برای من بکنی .در واقع بهش که فکر کردم دیدم آره توی جامعه ماهم قضیه عادی و حل شده ای که بخوای ازدواج کنی حتی کسی به خودش زحمت نمیده در موردش فکر کنه و ببینه چرا می خواد ازدواج کنه اما امان از روزی که کسی نخواد ازدواج کنه باید برای عالم و آدم توضیح بده چرا نمی خواد آخرشم هم همه جوری نگات می کنند که انگار تو موجود عجیب و فضایی هستی.پشت سرت هم میرن میگن فلانی خیلی توقعش بالاست، فلانی خیلی خودش می گیره؛ فلانی بچه است نمیتونه تصمیم بگیره.

امان از این جماعت.


وقتی من پشت کنکوری بودم خبری از مشاوره و آزمون و کلاس رفتن نبود، ته ته اش چهارتا کتاب تست گرفته بودم اونها میزدم.اینا رو گفتم که به بچه های الان برسم.سال دیگه فاطی ما کنکور داره و دنبال انتخاب مشاور و این قرطی بازی هاست.من اگه مادر بودم هیچوقت به بچه هام نمی گفتم درس خوندن تنها راه زنگی کردن ، نمی گفتم اگه درس نخونی به هیچ جایی نمی رسی، نمی گفتم زندگی تو با درس خوندن جهت می گیره.شاید اگه من مادر یه بچه بودم اصلا دلم نمی خواست حتی کنکور شرکت کنه و اون همه استرس رو به جون بخره در عوض بهش یاد میدادم مستقل باشه؛ بهش یاد می دادم بره سفر و آدمها رو ببینه ، فرهنگ ها رو ببینه و به هر طریقی که دوست داشت زندگی کنه.

خیلی باحاله همه قبل از انجام کاری قشنگ شعار میدن مثل الان من.من شنیدم معمولا پدر مادرها دوست دارن بچه های به چیزهایی که اونها نرسیدن و تجربه نکردن برسن پس اگه اینطوری من باید حتما حرفهام برای بچه هام عملی کنم چون من آرزو دارم سفر کنم و جاهای مختلف ببینم.

اگه اینطوری باشه و زندگی دوباره واقغیت داشته باشه من احتماللا تو زندگی قبلیم پرنده ای چیزی بودم بخاطر همین الان هم تو ذهنم فقط  در حال سفرم.

 

 

پ.ن. من اگه مادر باشم حتما یه چیزی به بچه ام یاد میدم : اونم اینه که درس خوندن تنها راه زندگی کردن نیست.درس خوندن تنها شکل زندگی کردن نیست.درس خوندن تنها هدف زندگی نیست.


گفتگوی های ذهنی آدمها گاهی معطوف میشه به یه نفر گاهی یا چند نفر . یه زمانی میرسه و اون آدمها نیستن تا به حرفهات گوش بدن و تو یه خلا بزرگ تو وجودت حس می کنی.

این کشف جدید من بوده در مورد خودم. من یادم رفته بود اونی که باید باهاش حرف بزنم کسی نیست جز خودم.من عادت کردم توی ذهنم با صبا و مریم و مریم حرف بزنم و اون حرفها هم سعی کردم به صورت مستقیم به خودشون هم بگم(الان فهمیدم دلیل اینکار من این بوده که همه حرفهای ذهنی من با اونها و برای اونها بوده پس به صورت مستقیم هم باید همه چی میگفتم بهشون)و وقتهایی که حس کردم اونها نیستن و نبودن که به حرفهام گوش بدن احساس خلا بهم دست داده. حتی همیشه من با بودن اونها هم احساس خلا داشتم و الان میدونم که اون خلا ناشی از نبودن بقیه نبوده. اون خلا ناشی از نبودن من بوده نه کس دیگه ای.

نوشتن همیشه به من کمک کرده با خودم حرف بزنم.قبلا وقتی همه چیو با صبا تموم کردم و توی دفترم هر چی می نوشتم انگار در مورد یه شخص خارجی بود من نبودم.بعد که خودم حس کردم از اون نوشتن دست کشیدم و مخاطل همه چی عارفه بود اما مدتی اینو یادم رفته بود(اینم الان فهمیدم).

خیلی جالب با فهمیدن این چیزها اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که برم به کی بگم؟با کی حرف بزنم؟ خدایا واقعا جالب!!! همین که خودم دلیل همه چی فهمیدم برای من کافیه نیازی به گفتنشون به کسی نیست.همه چی اینجاست و قرار نیست با نگفتنشون به بقیه از بین برن.

 

 

پ.ن1. فردا شب عروسی مریم نظرپور و در یه حرکت خیلی عجیب من و خانواده ام دعوت کرد و قراره که بریم.به پگاه زنگ زدم و دعوتشون کردم بیان خونه من.الان اومد تو ذهنم که کار خوبی کردم چون اگه من بودم و می خواستم برم جای غریبی و کس اونجا منو دعوت نمی کرد یا بهم نمیگفت واقعا غریه می شدم اما اینطوری آدم حس می کنه جایی که داره میره غریبه نیست و کسی منتظر اومدنش.

 

پ.ن.2. "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" اسم کتابی از آنا گاوالداست.اسمش واقعا با مسماست.


با صبا یک ماهه حرف نزدم(بنویسیم قهریم برای دو نفر آدم27 ساله درست نیستlaugh)من با کسی معمولا قهر نمی کنم اما این مدت تنش بین من و صبا خیلی زیاده بوده.مشکل من این بوده که همیش من حرف زدم ؛ من شروع کننده بودم؛ من دلیل آوردم و همه اینها من خسته کرده.تو ذهنم هیچ حرفی برای زدن بهش ندارم بعد به خودم میگم من آدم این مدل رفتار نیستمو معمولا وقتی مشکلی دارم سعی میکنم حلش کنم با حرف زدن اما اینبار دو تا چیز مانعم می شه : اولیش دلیل پشت مثلا قهر صباست؛ اینکه حس می کنم مثلا میخواد منو ادب کنه تا دیگه باهاش اینطوری حرف نزنم .من بی ادبی نکردم اما خیلی تند حرف زدم گفت حال روحیت خوبه ؟ بهش گفتم چرا باید از حال روحیم برای تو حرف بزنم یه بار دیگه هم گفت چرا این ویدیو دوست داری ؛ چیزی که خودم براش فرستاده بودم و گفته بودم حس خیلی خوبی بهش دارم.جواب دادم اگه لازم بود حتما خودم بیشتر توضیح میدادم و لازم نبودذ تو بپرسی و اون احتمالا فکر میکنه من خیلی گستاخ و پررو ام .

دلیل دوم نگاهش بود تو روز عروسی مهرداد و مریم.حس بدی تو صورتش بود و نگاهش یه جور حالت چندش توش بود که خوشم نیومد.قبلا بهش گفته بودم که از حرف زدن زیادباهات خسته ام پس اگه یکم فکر میکرد میدونست نوبت اونه حرف بزنه.

توی ذهنم به تموم  کردن همه چیز فکر کردم؛ هم تلخ و هم ترسناک.

 

پ.ن. امروز خیلی وحشی بازی دراوردم سر مقنعه ام.طبق معمول فاطی دست زده بود و منم دیوونه شدم. 
 


ته دنیا کجاست؟

امروز توی اینستاگرام یکی این سوال پرسیده بود،برای اولین بار نوشتم:ته دنیا اونجاست که توی آینه به خودت نگاه میکنی و خودت نمیشناسی. برای من ته دنیا اونجا بود،وقتی بعد از اون روز به خودم توی آینه نگاه کردم؛انگار اندازه هزار سال پیر شده بودم و خودم نمیشناختم.


امروز روز اول مهر بود

 . پارسال و سال قبلش که میرفتم مدرسه یه تاکسی بود که یه پسر تقریبا جوون راننده اش بود و یه پسر بچه کوچیک صندلی جلو مینشست.فقط یبار سوار تاکسی اش شدم، اونم چون خیلی عجله داشتم و دیرم شده بود.من از این آدم خوشم‌نمیومد هیچوقت.اما همه مسیر راننده در حال مسیج دادن بود و حواسش به گوشیش بود پسر بچه هم جلو نشسته بود و با یه قیافه مبهوت بیرون تماشا می کرد؛ بعد برگشت و تا وقتی رسیدیم به مدرسه به من نگاه کرد. حالا اون پسر بچه شاگرد منه.از باباش خوشم نمیاد حقیقتش.اصلا حس خوبی بهش ندارم.اولین بار که از یکی از والدین شاگردهام اصلا خوشم نمیاد و حس بدی بهش دارم. نمیدونم با این حس باید چکار کنم.اون بچه گناهی نداره و حتی اگه توی کلاس من بمونه قرار نیست از احساس من چیزی بفهمه اما دلم‌نمیخواد اون آدم بیاد دم‌کلاسم.


دلم میخواد برقصم.یه رقص دیوانه وار.بچرخم بچرخم و انقدر بچرخم که از هوش برم.این روز ها مدام توی ذهنم صحنه چرخیدنم میبینم و برام خیلی لذت بخش. 

پ.ن.توی فیلم جان ویک ۳ یه صحنه ای هست که میخوام یکی از کسایی که به ویک کمک کرده بکشن یه آهنگ‌فوق العاده پخش میشه،نورپردازی روی صحنه فوقع العاده است و بالرین ها مشغول رقصیدنن و همزمان آدمکش ها وارد ساختمون میشن.عاشق این صحنه شدم.یه جای دیگه از فیلم قبل از شروع جنگ آخر یکی از چهار فصل ویوالدی پخش میشه ظرافت و خشونت در کنار هم؛اونجا رو هم خیلی دوست دارم.من عاشق تضادهای توی این فیلمم.


تو حیاط نشستم.

صدا میاد،صدای تمرین کردن ویولون پسر همسایه.

صدا میاد،صدای باد که تابستون با خودش میبره.

صدا میاد،صدای شیر آب توی حیاط همسایه؛شاید برای شستن ظرف،شاید برای شستن لباسها شایدم برای شستن خاطره ها.

من به صداها اهمیت میدم،میخواد صدای یه جیرجیرک باشه یا صدای یه ماشین یا صدای خوش ساز زدن پسر همسایه.

چه خوبه آدم همسایه ای داشته باشه که بلد باشه ساز بزنه.

 

 

پ.ن.امروز با مامانم و اعظم دعوام شد.شدم مثل بچه ها که همش یا با بقیه دعوا می کنند یا در حال قهرن.ولی حوصله ام از توقعات بی پایانشون سر رفته بود.انگاه خودشون وسط جنگ جهانی سوم اند و همه کارها افتاده روی دوش این دوتا و چون من بیکار نشستم کارها لنگ‌مونده.انتظار دارن من مثل فرفره همش بچرخم و اینها هم نگاهم کنند و لذت ببرن که من روی زمین بند نمیشم.یعنی کارهای خونه چقدر مگه؟! بارها بهشون گفتم‌من در حد توانم کار میکنم اینکه توان من برای شما کافی نیست مشکل خودتون به من ربطی نداره ولی خوب تو کتشون نمیره که نمیره.والا من‌نمیدونم کجا برم که از دستشون راحت بشمجوری که اینا رو سر من‌منت میذارن انگار غذا درست میکنند برای منه،جارو میکنند برای من،وسیله جمع می کنند برای من،راه میرن برای من،حرف میزنند برای من.میترسم فردا پس فردا دستاشون هم ت بدن بگن بخاطر تو بود. 


دیروز هم حالم خوب بود و هم بد.خوب بودم چون تونستم کاری که مدتهاست توی ذهنم انجام بدم و بد بودم چون یه خبر بد شنیدم.دختر آبی مرد .به همین سادگی!

حتی الان هم که بهش فکر می کنم یکی انگار قلبم رو چنگ میزنه.اتفاقاتی که اینجا برای زنها می افته کجای دنیا آخه وجود داره؟دیشب دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم.

دیگه حوصله ندارم بنویسم امان از مرد سالاری 

یه جایی خوندم یکی از کسایی که به لغو نژاد پرستی کمک کرده گفته بود سخت ترین کار این بوده که سیاه پوست ها رو قانع کنیم که اونها هم مثل بقیه  آزادن و حق انتخاب دارن.سر خیلی از زنهای ماهم همین اومده اینکه بخوای بهشون بفهمونی که تو یه وجود مستقلی و برای زنده بودن و زندگی احتیاج به هیچ مردی نداری ؛ تو توانایی اینو داری که هر کاری دلت می خواد انجام بدی هر جایی دلت خواست بری.

 

به قول مارگوت بیکل: زندگی سخت ساده است و پیچیده نیز هم


مرد سالاری نه شاخ داره نه دم.

اینکه یکی باید برای من تصمیم بگیره که با یکی ازدواج کنم

اینکه همیشه من برای برادر و پدرم یک سربارم و اونها موظفن از من مراقبت و نگهداری کنند هر چند من مستقل باشم و شاغل باشم اصلا مهم‌نیست مهم اینه تو با یک مرد فقط میتونی تعریف بشی.

اینکه توی خیابون یک پسر بچه با پررویی تمام به من آزار جنسی میرسونه و من فقط میتونم بزنم زیر گوشش و اگه کسی هم ببینه تقصیر منه که شئونات رعایت نکردم

 اینکه من حق انتخاب برای زندگیم ندارم و دیگرانند که باید برای من انتخاب کنند.

اینکه یه مرد میتونه هر غلطی دلش خواست بکنه ولی وقتی زن میخواد بگیره باکره میخواد.

اینکه یه پیرمرد شصت ساله یه دختر ۱۵ ساله میگیره ولی یه دختر۳۰ ساله نمیتونه با یه مرد ۲۰ ساله ازدواج کنه چون دو سال دیگه از ریخت میافته تاریخ مصرفش تموم میشه.

اینکه من تا وقتی جوونم حق دارم خواهان داشته باشم یا کسی بخوام وقتی سنم رفت بالاتر یعنی تاریخ مصرف من تموم شده و حتی شوهرم‌میتونه بره با کسی دیگه ای چون زنش دیگه پیر شده.

و صدها مثال دیگه یعنی بوی تعفن مرد سالاررری


یه مطلب از اُشو خوندم که گفته بود ما آدمها بدبختیهامون جار میزنیم ولی وقتی خوشحالیم اون از همه پنهان میکنیم(حالا دقیقا این جمله اش نبود)؛چند روز دارم بهش فکر می کنم به اینکه من کدوم کار انجام میدم.من به اندازه کافی از هردو با دوستام و کسایی که حس نزدیکی بهشون دارم حرف میزنم  ولی وقت نوشتن بیشتر ازحسهای بدم نوشتم اما تازگی ها حس های خوبی دارم و دلم‌میخواد جار بزنم بگم من حالم خیلی خوبه،بگم همه حس های خوب دنیا توی دل من مثل آب خروشان جریان داره.تازگی ها بیشتر میرم بیرون،بیشتر میخندم،بیشتر حواسم به خودم هست،بیشتر دلم میخواد برقصم،بیشتر دلم‌میخواد بچرخم و بچرخم.من تازگی ها قلبم تند تر میزنه نه عاشق شده باشم ولی تند میزنه.من تازگی ها زندگی برام مثل آسمون آبی یا مثل رنگین کمون؛رنگی رنگی.


Net

سلام آقای وزیر ارتباطات ده روز است که برای مصالح نظام کشور را از وجود اینترنت محروم کرده اید.آقای وزیر من یک معلم هستم،معلم کلاس اول و اینترنت یکی از ابزار اصلی کار من برای ارتباط با والدین شاگرانم است؛اما در ده روز گذشته به علت همان مصالحی که فقط شما از آنها اطلاع دارید ارتباط من با آنها قطع شده است.ده روز است که کیفیت کار من پایین آمده و توان من به تنهایی برای جبران این کمبود کافی نبوده است.آقای وزیر کمترین حق یک والدین آگاهی از نحوه آموزش فرزندش در مدرسه است و شما آن کمترین حق را از آنها گرفته اید،به بهانه مصالح نظام.آقای وزیر گناه آن شاگردی که از راه دور به مدرسه می آید و حالا با گرانی بنزین و گرانی کرایه های توان پرداخت پول سرویس را ندارد چیست؟گناه من معلم چیست که برای به روز کردن کارم از اینترنت استفاده میکنم ؟مصالح چه کسی با وجود اینترنت به خطر افتاده؟شما ؟یا مردم؟همین مردمی که در همین ده روز میلیاردها تومن ضرر کرده اند و طبق روال معمول کشور،کسی پاسخ گو نیست.آقای وزیر مصالح کشور چه کسانی هستند؟آقا زاده ها؟یا همین شاگردهای معمولی من؟آقای وزیر همین شاگردهای معمولی من هستند که آینده این کشور را خواهند ساخت،همین شاگردهای معمولی که در مدرسه کمترین امکانات را دارند و شما همان ها را نیز از ایشان گرفته اید چون مصالح نظام در خطر بوده است!آقای وزیر دفعه بعد که خواستید به مصالح کشور فکر کنید به شاگردهای معمولی من نیز فکر کنید.


وضعیت سختیه،همه انگار به نوعی گیر کردیم توی یه چرخه بدون پایان؛از فروردین بگیر که همه چی شروع شد و آبان به اوج خودش رسید یا شاید الانم به اوجش رسیده؟!اوج این همه آزار روانی کجاست؟! کجا تموم میشه؟! امروز یکی از بدترین روزها بود؛هر دفعه که تلفن یکی توی خونه زنگ خورد حس کردم یک نفر مرده و هر لحظه حس کردم بغض کردم چند دفعه به مامانم‌گفتم دلم میخواد بزنم زیر گریه و هر دفعه با نگرانی‌نگاهم‌کرد مثل چند روزی که منم از نگرانی برای اون خوابم نبرد.تمام دیشب چشم روی هم نذاشتم،بابام هم بیدار بود چون یک ساعت یبار بیدار می شد و حال مامانم میپرسید اونم نگرانش بود.نمیدونم این وضعیت چقدر قراره طول بکشه اما واقعا آزار دهنده است؛حداقل برای من هست .در طول روز کتاب میخونم،پادکست گوش میدم،فیلم‌میبینم،با بقیه حرف میزنم،گاهی میرقصم و آهنگ گوش میدم ،برای بچه های کلاس توی کانال فیلم میذارم و فیلم درست میکنم اما همه اینها انگار کافی نیست برای داشتن آرامش و یه خیال راحت.

 

 زیباترین دریا را هنوز نپیموده‌اند

 زیباترین کودک هنوز بزرگ نشده 

زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده‌ایم

 و زیباترین واژه‌ها را هنوز برایت نگفته‌ام . 

 

 ناظم حکمت


میدونی صبا دوستی با تو هم معایبی داره و هم محاسنی.اول میخوام چیزهای خوبی بگم که با تو تجربه کردم .ذوستی با تو یعنی یه نفر هست که تو رو درک  می کنه ، کسی که دوست داره و برات ارزش و احترام قایل؛ یعنی کسی که حواسش به تو هست؛ یعنی داشتن کسی که با فکر کردن بهش دلت از دنیا و آدمهاش قرص می شه، بودن تو یعنی یه گوشه دنج داشتن برای هر چیزی.

اما یه عیبی هم داری اینکه من همش حس می کنم تو وقتی میای به سمت من که خودت بخوای به این فکر نمی کنی شاید عارفه الان به من احتیاج داره.بعضی وقتها حس می کنم هیچووقت به اینکه من چه حالی دارم فکر نمی کنی.اینکه من در طول این روز یا این هفته یا این ماه چه حسایی داشتم فکر نمی کنیچون تو اول باید به خودت فکر کنی و در خلال اون به منم شاید فکر کنی.بی انصافم نه؟!

میدونی تا قبل از اینکه خبر زدن هواپیما توسط خودشون منتشر بشه یه حسی درون من داشت تقلا می کرد برای زنده بودن؛ من واقعا دست و پا زدنش حس می کردم اما وقتی خبر منتشر شد صدای یه بوق ممتد توی قلبم و حسم شنیدم و دیدم.شاید بگی ربطش به من چیه؟ ربطش اینه که من از اون روز صدام خفه شد حرف زدن یادم رفت هم با تو هم با بقیه و هم با خودم.بازم دارم دست و پا میزنم.بهت گفته بودم چه حسی داشتم اما هیچوقت در موردش حرف نزدی هیچوقت برات سوال پیش نیومد یا من اینطوری حس کردم.از اون روز من غرق شدم برای ندیدن واقعیتی که توش دارم زنذگی می کنم.چند روز گذشته داشتم فکر می کردم چرا تو و مریم حتی براتون سوال پیش نیومد که یعنی عارفه ممکنه ناراحت شده باشه از شنیدن خبر فوت فامیلشون یا مریضی اون یکی؟ یا اصلا از شنیدن این همه خبر بد توی این مدت؟یعنی من انقدر بی احساس نشون دادم که حتی سوالش هم براتون پیش نیومد؟

دیروز داشتم فکر می کردم به آدمهای اطرافم .به مامانم به بابام به بقیه.میدونی چیو فهمیدم؟ اینکه من توی رابطه ام با بقیه حتی خانواده ام همیشه نقش محافظت کننده دارم.اینکه نگرانم ناراحت بشن.مثلا مامانم؛ من همیشه نگرانم اون حالش بد بشه ناراحت باشه ،حاضر شدم به قیمت اذیت شدن خودم حتی وقتی میدونستم چقدر این قضیه باعث آزارم میشه ادامه دادم.میدونی من انگار همیشه ترس از دادن بقیه دارم.تنها کسی از اطرافیانم که نگران از دست دادنش نیستم فاطمه بیچاره است اونم شاید بدبخت آذم حساب نکردم چون بچه است.از بین شما ها یعنی دوستهام فقط مریم ندری بوده که هیچوقت این حس برام نداشته.مریم همیشه هست و مثل آب زلال برام.میدونی وقتی بهش فکر میکنم آرامشی که کنار آب دارم بهم دست میذه انگار جهان در سکوت فرو میره و دیگه هیچ نگرانی برام وجود نداره.

عجیب برات؟ من هیچوقت کسی ترکم نکرده نمیدونم این حس از کجا اومده و این بار سنگین روی دوشم گذاشته.اعظم ببین،محمد که میدونی چقدر دوسش دارم و با وجود همه آزار هایی که برام داشته برام عزیزترین و همیشه نگرانم که ناراحت نباشن که حالشون خوب باشه که حداقل عامل نگرانی و ناراحتی شون من نباشم.تو و حتی مریم تازگی ها همش حس می کنم نگرانتونم که شما هم این حس نداشته باشید.تو اصلا نگران من می شی؟! مریم چی؟! من خسته ام از کشیدن باری که از سمت دیگران روی دوشم حس میکنم.

میدونی مریم زن داداشت راست می  گفت.من با وجود اینکه گفته بودم مریم برای من یه همکار و دوست معمولی به حرفهاش خیلی فکر کردم.اون درست می گفت من نمیتونم وقتی حس می کنم یه چیزی سر جاش نیست بی خیالش بشم حتی ممکنه مثل الان همه چیزهایی که گفتم برا تو وجود نداشته باشه یا بهشون فکر نکرده باشی اما من نمیتونم بی خیال حسی بشم که برام وجود داره.

توی رابطه ما منم که نقش آدم بده بازی می کنم.منم همیشه دنبال درست کردن یه چیزی ام.منم که همیشه سوال دارم همیشه می خوام همه چی مطابق با میل من پیش بره.من دوست خود خواهی ام؟


امروز روز بدی بود از لحظه ای که اون تلفن کذایی ازخواب بیدارمون کرد  و تا الان و از روزهای آینده مطمن نیستم.خوب بودن یا بد بودن آدمهای اطرافم این روزها پر از ابهام حس میکنم هر لحظه بازم قرار خبر مرگ‌یکی بهمون بدن.خدایا مرگ چقدر میتونه به آدم نزدیک باشه.دلم میخواد برم یه جای دور .فکر کردن به اینکه این وضعیت چقدر دیگه میتونه ادامه داشته باشه و من چقدر میتونم تحملش کنم واقعا وحشتناک برام.

بدترین قسمت همه این بیماری نگرانی برای بقیه مردم.نمیتونم به این فکر نکنم که چند خانواده قراره عزیزش رو به خاطر بی کفایتی و عدم‌مسئولیت پذیری مقامات کشوری از دست بدن.قرار چند نفر به خاطر ضعفهایی که این همه سال پوشیده بوده و الان داره خودش نشون میده بمیره.قراره جی سر این مردم بیاد؟!درسته خود مردم هن تا اینجا تقصیراتی داشتن اما این نمیتونه ضعف مدیریتی این همه سال بپوشونه.

 

سال به سال

هر سال

یک سینِ ساده

از سفره‌ی هفت سینِ ما کم می شود،

چرا؟

رویا می پرسد.

رویا دخترِ یکی از کارگران همین خطِ واحد است.

 

سال به سال

هر سال

هزار مشقِ دشوار

بر شبِ تکلیف و ترانه‌ی ما تحمیل می شود.

چرا؟

چرا نمی گذارند کسی

در امتحانِ آسانِ نان و سرپناه قبول شود؟

امید می پرسد.

امید فرزند یکی از کارگرانِ نیشکر تلخاب است.

.

.

سید علی صالحی

 

پ.ن.هر سال یه سین از سفره هفت سین ما داره کم‌میشه؛سینِ امسال سلامتی.

چیزی که هر سالی که سفره ها کوچیکتر می شد همه میگفتن حداقل سلامتی داریم.الان چی.؟


+فردا عید.بوی عید میاد؟ ! این سوال که خودم می پرسم یکم برام عجیب.قبل از شروع این وضعیت یه روز که بارون زیادی باریده بود و بعدش آسمون صاف صاف بود تو حیاط که بودم حس کردم واقعا بوی عید میاد و حس خوبی برام داشت.

+امسال همه چی فرق داره.بزرگترین تفاوتش شاید برای من این حس که زمان جور عجیبی داره می گذره هم حسش می کنم و هم حسش نمی کنم.وقتهایی که با دوستام می ریم مسافرت زمان خوب می گذره،هر ثانیه پر از حس خوب و روزها به طرز عجیبی طولانی اند و همه چی مثل حافظه کامپیوتر توی ذهنم ثبت میشه ثانیه به ثانیه اش برام ارزشمند می شه و دلم می خواد همه چی بیشتر کش بیاد.الان اما فقط میدونم میخوابم بیدار میشم بقیه اش یادم نمیاد انگار که وجود ندارن، نه لحظه ها نه ثانیه ها نه ساعت ها هیچکدوم نمیتونم حس کنم انگار که حافظه ای برای ثبت ندارم هر ثانیه که تموم میشه انگار که می میره و هیچوقت وجود نداشته.

+توی این مدت فهمیدم که من اصلا برای زندگی با خانواده ام ساخته نشدم؛ دوسشون دارم بودن کنارشون خوبه اما من آدم این مدل زندگی کردن با اونها نیستم . 

+فردا عید. 

+فردا عید.

+فردا عید.

+خوب باشیم.

 


_ حس های مختلفی دارم و سوالهای زیادی.امروز به خودم گفتم فروردین داره تموم میشه و من هنوز بهار ندیدم اما از توی حیاط می بینم که درخت گردو برگ های خیلی کوچیکی داره و یه باد خیلی خنک به صورتم می خوره من باد و بارون این موقع ها رو همیشه خیلی دوست داشتم. وقتی دانش آموز بودم و این موقع ها بارون می بارید هیچوقت با خودم چتر نمی بردم و بارها و بارها مثل موش آب کشیده به خونه بر می گشتم و بهانه دست مامانم می دادم برای غر غر کردن.

_ بیشتر از یه ماه از خونه بیرون نرفتم بقیه بعضی وقتها بیرون میرن برای خرید یا پیاده روی،من اما حوصله فکر کردن به اینکه بیرون برم هم ندارم.

_ دلم برای بچه ها تنگ شده، برای خندیدن هاشون از روی خجالت وقتی می خواستن با من راجع به چیزی جز درس حرف بزنند مخصوصا سیاوش که این جور مواقع سرش یه جوری کج می کرد و می چرخوندکه دلم می خواست بغلش بگبرم.دلم برای وقتهایی تنگ شده که محمد مهدی سر اینکه یه لحظه حواسم بهش نبوده و میخواسته بهم چیزی بگه بغض می کرد؛ پسر بچه ها کمتر پیش میاد انقدر احساساتی باشن ولی محمد مهدی بی نهایت احساساتی و خیلی وقتها نگرانش می شم توی جامعه ما مرد نباید احساساتی باشه یا گریه کنه!

دلم برای وقتهایی تنگ شده که بچه ها دورم جمع می شدن و در مورد کارهایی که انجام میدادن بلوف می زدن یا ژست می گرفتن.مجازی درس دادن خسته کننده است .من وقتی که سر کلاسم عکس العمل تک تک بچه ها می بینم و اینطوری میتونم بفهمم که درسش یاد گرفته کی نگرفته.میتونم وقتی بینشون دارم قدم می زنم حرفهایی که باهم می زنند گوش  کنم و هر دفعه بخندم به حرکت هاشون و اینطوری واقعا خستگی ام در میره .وقتی که میبینم یه نفرشون یه چیز جدید یاد گرفته و واقعا از ته دلم خوشحال می شم وقتی هایی که توی مدرسه ام اینطوری هر روز انگیزه ام واسه درس دادنشون بیشتر می شه.حتی وقتهایی که دعوا می کنند هم جالب.فقط وقتهایی که درس نمی خونند و سهل انگاری می کنند واقعا عصبی ام میکنه اینجور مواقع که کم پیش میاد دلم می خواد از روی زمین محو بشم و دراین مواقع خدا به داد کسی برسه که پیشم باشه چون انقدر غر می زنم که فرار کنه.

_شبها نمی تونم درست بخوابم و قلبم یه جوری نا آروم .در طول روز کمتر و شبها بیشتر  انگار می خواد از سینه ام بزنه بیرون. واقعا صدای زدنش خیلی می شنوم انگارکه توی دستم گرفته باشمش و تالاپ تالاپ کنه. وقتهایی که اینطوری مثل این می مونه که مسافت طولانی دویدم و حالا سرعت زدنش بیشتر و بیشتر می شه بخاطر همین روی زمین بند نمی شم و مدام باید در حرکت باشم ولی شبها باعث می شه نتونم بخوابم .در طول روز هم احتمال اینکه من از شدت بی خوابی بخوابم یک درصد هم نیست کلا در طول روز من هیچ وقت حس خوابیدن نداشتم و ندارم حتی اگه پنج ساعت دراز بکشم یک دقیقه نمی تونم بخوابم.

 

 


از راهنمایی می شناسمش.اون موقع مثل کارد و پنیر بودیم اما چون مسیر خونمون یکی بود با هم میرفتیم و بر می گشتیم.همیشه منتظر بود من با ذوق از یه چیزی تعریف کنم تا بزنه توی ذوقم و حال منو بگیره.بیشتر سال با هم قهر بودیم اما با این حال همیشه وقت شروع سال جدید اون برای من جا می گرفت منم برای اون همیشه هم هم میزی بودیم حتی با اینکه قهر بودیم.وقتی رفتیم دبیرستان اون مدرسه اش عوض کرد ولی بعد یه سال چون اون مدرسه رشته ریاضی نداشت دوباره اومد پیش ما.اینبار دعوا نمی کردیم اونم بیشتر وقتش با یه دختری که تازه با هم دوست شده بودن می گذروند.وقتی پشت کنکور بودیم رشته اش عوض کرد و تجربی امتحان داد کرمان قبول شد. برای ما راه دوری بودم خیلی وقتها بیشتر از12 ساعت توی ماشین بود و کم میومد سر بزنه اما دوستی ما هر سال محکم تر شد و بودنش الان برای من با ارزش تر از چیزی. موقع دانشگاه عاشق شد اما خودش میگه عشق با من سر نا سازگاری داشت و اون آدم لیاقت عشقش رو نداشت. بعد از فوقش با یکی از خواستگارهاش حرف زد و همون شب بهم گفت ازش بدش نیومده راستش از حرفش دوتا شاخ در آوردم به خودش هم گفتم.یکی از دلایل تعجب زیادم مقایشه رفتارهای خودم و اون بود یکی هم دلایل خودش برای ازدواج.من کسی ام که وقتی اسم خواستگار میاد حالت تهوع میگیرم و هر بار که با یکی حرف می زنم این حالت بیشتر می شه یه جوری که بقیه فکر میکنند من میترسم .یه قسمتی اش درسته چون من وقتی می بینم این آدمهایی که میان در مورد چی حرف میزنندو انگار من و اونا از دو کره متفاوت هستیم  و اصلا حرف هم نمی فهمیم واقعا میترسم هر چند ممکنه بچگانه هم باشه.اما اون تصمیم اش گرفت.از اونجایی که خانواده اش خیلی سخت گیرن اجازه نامزدی و معاشرت درست حسابی بهش ندادن و همین باعث شد چندماه بعدش گفتم پیشمون شدم اما چون عقد کرده بود خودش دست بسته می دید.یبار تلاش کرد اما چون خانواده اش مخالف بودن اینم سر لجبازی یا هر چیزی دیگه چیزی نگفت.

6ماه با هم زندگی کردند خودش میگه اون 6 ماه مثل کابوس وبده برام.نه اینکه آدم بد دهنی باشه یا اخلاق های این مدلی میگفت بی نهایت بی احساس.میگفت حرف هم نمی فهمیم؛ دختری که من می شاختم بی نهایت اروم بود و چوب همین ارومم بودنش خورد حالا که برگشته بود خیلی زود عصبانی می شد و تحمل هیچی رو نداشت.6 ماه بعد هم دور از هم گذروندن و همه چیز بدتر شد.تمام این مدت بهم می گفت که می دونه باید طلاق بگیره اما نمی تونه.هم به خاطر مخالفت خانواده اش و هم اینکه دلش برای شوهرش می سوخت چون می گفت این آدم محبت ندیده که بخواد محبت کنه.حالا دیروز تصمیم اش عملی کرده اما حرفهایی که زد برام عجیب بود.از بیوه بودن گفت از مطلقه بودن گفت از محدودیت گفت.نه اینکه نفهمم اما فهمیدن اینکه این حرفهای اون برام عجیب تر بود.انگار از قبل به این چیزها فکر کرده و ترسیده.حتی دیشب توی خواب هم داشتم به حرفهاش فکر می کردم.میدونم خیلی اذیت شده و این راه هم کلی براش اذیت خواهد داشت اما نگرانشم.نگران آسیب هایی که ممکنه دوباره ببینه.نگران خانواده اش که بیشترین آسیب اونها بهش زدن و الان هر لحظه ممکنه بخاطر حرف مردم پشتش خالی کنند و تحمل این برای اون خیلی سخته چون بی نهایت به خانواده اش وابسته است.نگران حرفهایی که همین الان هم توی مغزش انداختن و میدونم در این مورد قراره به دفعات خیلی زیاد براش سخنرانی کنند و هر دفعه با حرفهاشون توی دلش خالی کنند.اگه دست من بود میبردمش جایی که این مدت اونها نبینه و اجازه بدن خودش کم کم با این قضیه کنار بیاد و با قدمهای آرومی که میدونم حتما بر می داره به طرف خانواده اش بیاد.

ما عادت کردیم که همیشه انگار برای یکی داریم زندگی می کنیم به خصوص خانواده ها.همیشه این حس داره که ما هم یکی از اموال اونها محسوب می شیم.برای انجام هر کاری باید تایید مون کنند و پشتمون باشن یاد نگرفتیم مسئولیت زندگی مون به عهده بگیریم و بدون ترس پیش بریم.نمیدونم چی میشه اما نگرانشم.


اینجا یه منطقه سردسیر و خوب تعداد روزهای سرد خیلی بیشتر از روزهای گرم.چند سال پیش تابستون هوا یکم گرمتر از حد معمول بود (اینجا تابستون اگر طبقه هم کف باشی خیلی احتیاجی به کولر پیدا نمی کنی در طول تابستون ما ممکنه 10بار هم کولر روشن نکنیم والبته این توی خانواده های مختلف متفاوت ولی خوب اینجا خیلی خنک کلا)؛ گرمتر یعنی احتیاج بود در طول روز چند ساعت کولر روشن کنیم و همون سال به علت مصرف زیاد برق در طول روز چند ساعتی برقها قطع می شد بیشتر هم شبها.شبها که برق قطع می شد میرفتم توی حیاط.تمام مدتی که برق نبود به ستاره ها نگاه می کردم توی این جور مواقع انگار ستاره های بیشتری توی آسمون می درخشید.از وقتی بچه بودم نگاه کردن به آسمون دوست داشتم و همیشه برام پر از حس خوب بوده.امشب بعد از مدتها توی حیاط نشستم و ماه نگاه کردم؛ برگ لرزون درختها رو دیدم و بازم همه چیز قشنگ و پر از حس خوب بود.

این روزهای به چیزهایی که اطرافم نگاه میکنم و به خودم میگم چرا این همه از اطرافم غافل بودم.چیزهای زیادی هست که انقدر اونها رو دیدیم که دیدنشون عادی شده که بودنشون حس نمی کنیم.شاید عادت بدترین درد آدمها باشه.عادت می کنیم! توی کتاب دخمه میگه به چه قیمتی عادت می کنیم؟! واقعا چه قیمتی برای عادت کردن هست؟از خودم این سوال می پرسم.

 

 

پ.ن. فکر می کنم دیدن ستاره های مقوایی، دیدن آسمون توی قاب، دیدن آدمها توی عکس، دیدن گلها پشت شیشه؛ ما یا شاید من مدتی عادت کردیم که همه چیز از پشت یه قاب ببینیم.

 

میان پنجره و دیدن 

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

 

فروغ فرخزاد


من جز او دسته آدمهام که همه حرفهای تو دلم به آدمهای اطرافم‌میگم.یعنی تمام حسایی که اون آدمها برای من ایجاد کردن رو بهشون میگم.اگه ناراحت باشم میگم؛ناراحتم،اگه حس کنم باید بگم دوسشون دارم،میگم دوستش دارم.اگه حرفی و لازم باشه بگم میگم.من با کسایی که دوست دارم تعارف ندارم برای همین همه بهم‌میگن خیلی رُکی.البته من وقتی حرفم‌میزنم که در موردش خوب فکر کرده باشم و تمام جوانبش در نظر گرفته باشم.یعنی حتی در نظر میگیرم که حرف یا رفتاری از من ممکنه باعث اون رفتار شده باشه.وقتی حرف رُکم میزنم جایی که تقصیر خودم بوده رو هم‌حتما میگم.

من وقتی حرف هام میزنم فقط اون حرف میزنم نه بهش پرو بال اضافه میدم و نه حرف میپیچونم که خوب بنظر برسه.اگه حرفی بده خوب بده اگه خوبه خوب خوبه.من تلاش اضافه ای برای بد یا خوب بودن حرفم نمیکنم.اما کنار اون آدم‌میمونم تا وقتی که در مورد اون حس حرف بزنیم و تمام حسهای بد از بین بره در واقع تلاشم میکنم تا با یه حال خوب از هم جدا بشیم.یه عادت دیگه که من دارم باید حرفم رودر رو به اون شخص بگم نه پیام نه زنگ،فقط رودر رو.
خیلی بهم‌گفتن باید حرفت یه جور دیگه بگی اما نمیتونم من،تلاشم هم‌کردم اما بلد نیستم حرف بپیچونم.تا اینجاش برای بقیه است اما برای خودمم دوست دارم بقیه همین قدر باهام رک باشن و الکی حرف نپیچونن الکی بهش شاخ و برگ‌ندن.اینطوری واقعا حس میکنم دارن با پنبه سرم میبرن.حس بدی برام داره. 

من از اینکه چیزی بد باشه و الکی بخوام خوب جلوه اش بدم خیلی بدم‌میاد.یه چیز زشت رو نمیشه با زور زیبا جلوه داد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها